فهمیدم که مقدار زیادی مرض دارم که میشینم و فیلمی که انقدر زیاد روم تاثیر میذاره رو میبینم. اونم تو این شرایط. بعضی از سکانس هاش کلی داغونم میکنه اما ته ته تهش یه حال خوبه.
قسمت اول و آخرش رو یه جور دیگه دوست دارم. اولیش برای اون حس فوق العاده عجیبی که موقع دیدنش داشتم. قسمت آخر هم، چون خیلی شبیه زندگی بود. زندگی که باید این شکلی باشه. این که بعد از سالها دست همو میگیرن و میرن تو کوچه هایی که بلدشون نیستند قدم میزنن و حرف میزنن. حرف زدن مهمه. این که بعد از هیجده سال هنوز حرف برای گفتن داشته باشی خیلی مهمه.
درباره این سایت